نگاھی نوین به مسئله‌ی حاکمیت ملی 3

ناصر بلیده ای

۶ شرط مشروعیت دولت بعد از جنگ سرد

هر بحران جھانی با توجه به شرایطی که منجر به خلق آن شدہ و نیروھایی که در آن شرکت کردہ‌اند در بر دارنده‌ی سیاست جدیدی نسبت به مسئله‌ی حاکمیت ملی خواھد بود. این سیاست تا پایان جنگ سرد، از قبل قابل پیش بینی بود، اما ھمانطور که در بالا اشارہ شد در نظام فعلی حاکم بر جهان، رفتار جامعه‌ی بین‌المللی نسبت به مسئله‌ی حاکمیت ملی، متغیر است. چندانکه که در برخورد با برخی موارد همچون کوزوو، کشورهای عضو همصدا نیستند. نداشتن سیاست واحد در عرصه‌ی بین‌المللی باعث ایجاد اختلاف در بین کشورهایی بر سر شناسایی یا عدم شناسایی کوزوو به عنوان یک کشور بعد از اعلام استقلال آن در ۱۸ فوریه‌ی ۲۰۰۸ شد. در حالیکه کشورهایی مانند ایالات متحده‌ی آمریکا، فرانسه و انگلیس بلافاصله از استقلال کوزوو حمایت کردند، روسیه و چین با آن مخالفت نمودند. همچنین برخی از کشورهای اروپایی مانند اسپانیا از بیم آنکه این روند از استقلال طلبی مرزهای آن‌ها را نیز تهدید کند، از اعلام استقلال کوزوو چندان خشنود نشدند.

بعد از جنگ سرد اوضاع بین‌المللی به نفع مبارزات ملت‌ھای تحت ستم که زمانی تحت‌الشعاع آن بودند تغییر یافته است. این شرایط نه تنھا به نفع ملت‌ھای تحت ستم در اروپای شرقی و کشورھای سابقا سوسیالیستی با نظام تک حزبی بودہ است، بلکه در وضعیت اقلیت‌ھای ملی در بلژیک، کانادا، اسپانیا و بریتانیا نیز تأثیر مثبتی بر جای گذاشته است. سیاست ملی و مترقی حزب کارگر بریتانیا که در انتخابات پارلمانی ۱۹۹۷ موفق شد اکثریت کرسی‌ها را از آنِ خود کند، زمینه‌ی مناسبی را فراھم نمود تا انتخاباتی برای تأسیس مجلس‌ھای ایالتی و واگذاری بخشی از قدرت قانون گذاری در دو ایالت اسکاتلند و ولز برگزار شود. مردم اسکاتلند در انتخاباتی که به این منظور در ۱۱ سپتامبر همان سال برگزار شد، به تأسیس مجلس ایالتی رأی مثبت دادند. ھمچنین مردم ولز نیز به تشکیل مجلس ایالتی رأی موافق دادند.

برجستگی مسئله‌ی حاکمیت ملی در سیاست بین‌المللی سبب شدہ است تا عواملی که حقانیت و مشروعیت یک دولت یا کشور را تعیین می‌کنند، دچار تغییر شوند. مشروعیت و حقانیت یک دولت بر حسب کنترل سرزمینی مشخص و شناسایی دیپلماتیک آن از سوی دولت‌ھای دیگر صورت می‌گیرد. شناسایی یک عمل سیاسی است که در روابط بین‌المللی حائز اھمیت بسیاری است. در حال حاضر کشور و دولتی دارای مشروعیت و ثبات خواھد بود که نه تنھا مورد تأیید اکثریت مردم، بلکه ملت‌ھای ساکن آن نیز قرار گیرد. فروپاشی یوگسلاوی نشان داد که این کشور مشروعیت خود را ھم از نظر ملت‌ھای ساکن آن، و هم جامعه‌ی جھانی از دست دادہ بود.

در حالیکه ثبات از طریق اجزاء مشخص دولت و مؤسسات دارای اختیارات آن به وجود می‌آید، مشروعیت یک دولت زمانی دارای اعتبار است که این مؤسسات و ارگان‌ھای دولتی، برای اجزای مختلف اجتماعی و ملی قابل قبول باشند. زمانی که ارگان‌ھا و مقامات دولتی مورد قبول مردم واقع نشوند، مشروعیت دولت ھم از لحاظ داخلی و ھم از لحاظ خارجی در جھان امروز از بین خواھند رفت. بنابراین آنچه تاکنون مشخص شد این است که وضعیت جھانی ایجاب می‌کند: حتی کشورھایی که تاکنون برخورد صحیح و متمدنانه‌ای با مسئله‌ی ملی‌گرایی و ملت‌ھای تحت ستم نداشته‌اند، با این مسئله‌ی حساس به شکل مناسب و معقولانه‌ای برخورد کنند تا از وقوع هرگونه درگیری و جنگ داخلی جلوگیری شود.

۲- حق تعیین سرنوشت از مارکس تا گرباچف

ملی‌گرایی در عصر مارکس و انگلس، در رابطه با مبارزات ضد استعماری مردمان کشورھای مستعمرہ و حقوق آنان مطرح، و یکی از مسائل روز آن سال‌ها بود. اما همزمان در اروپای غربی، دولت ھای “ملی – بورژوا” حاکم بودند. در اکثر این جوامع طبقات اجتماعی شکل تکامل یافته‌ای به خود گرفته بودند؛ و طبقه‌ی کارگر و بورژوا در یک مبارزہ‌ی سرنوشت ساز برای به دست آوردن قدرت یا حفظ آن بودند. در آن دوره مبارزہ‌ی طبقاتی برای به دست آوردن حقوق اجتماعی، در دستور کار مبارزان سیاسی در اروپا بود؛ و مارکس و انگلس به تدوین تئوریھای انقلابی در جهت سرنگونی بورژوازی و چگونگی سازماندھی انقلاب‌های خلقی به رھبری طبقه‌ی کارگر و تشکیل حکومت‌ھای کارگری مشغول بودند.

با وجود اینکه مارکس و انگلس در نوشته‌ھای خود معمولاً از ملی‌گرایی سخن می‌گویند، اما ھیچکدام از آن‌ھا تعریف مشخصی از ملت و ملی‌گرایی ارائه ندادند. در آن دوره مسئله‌ی ملی در پیوندِ با مبارزات ملی کشورھای مستعمرہ مطرح می‌شد. (“به دلیل اینکه مارکس سیاست استعماری را مترقی ارزیابی می‌کرد چیزی برای گفتن به نفع جنبش‌ھای ضد استعماری نداشت”. (Breuilly, 1995, P: 412

اما مدتی بعد، کمونیست‌ھا به رھبری لنین پی بردند که مبارزات مردم کشورھای تحت استعمار می‌تواند یک متحد بالقوه برای آن‌ها در مقابله‌ی با امپریالیسم و تضعیف بورژوازی در سطح جھانی باشد. کنگرہ‌ی دوم انترناسیونال برای اولین بار “حق تعیین سرنوشت ملل” را به عنوان یکی از اصول بنیادی در جنبش کمونیستی پذیرفت. با مطرح شدن حقوق ملت‌ھا در اروپای اوایل قرن بیستم، حزب کمونیست روسیه به رھبری لنین جزو اولین احزاب چپ بود که حق تعیین سرنوشت ملل را در برنامه‌ی حزبی خود پذیرفت و آنرا تبلیغ نمود.

برای تدوین برنامه‌ای ملی و ارائه‌ی تعریفی از ملت، حزب کمونیست شوروی به استالین که خود به یکی از اقلیت‌های ملی تعلق داشت مأموریت داد تا با مطالعه و سنجش جوانب مختلف سیاسی و ملی، تعریفی از ملت تدوین و ارائه دھد.

لنین در ابتدا از تعریف استالین از ملت که به گفته‌ی کریکوف (Kryukov, 1996, P:357) بر چھار اصل زبان، سرزمین، اقتصاد و قالب روانی مشترک استوار بود، حمایت نمود. تعریف استالین از ملت راھنمای عملکرد حزب کمونیست شوروی شد. در طی این مدت لنین به دلیل ضعف جسمانی از صحنه‌ی سیاسی بدور بود، اما بعداً وقتی عملکرد و نتایج سیاست استالین را مشاهده نمود، آن را به عنوان سیاستی ناسیونال – سوسیالیستی رد کرد. (رجوع شود به مجموعه آثار لنین ص ۹۵۳). با اینکه لنین سیاست ملی– لیبرال را در رابطه با شناسایی حقوق ملت‌ھا در تعیین سرنوشت خویش در حزب – سوسیال دموکرات روسیه قبولاندہ بود، اما سیاستی که بعد از غیبت لنین از صحنه‌ی رھبری، اجرا شد تغییر اساسی کرد. سیاست جدید توسط استالین فرمولبندی و اجرا شد. او ملت‌ھای ساکن شوروی را به گروه‌ھای قومی ذیل دسته بندی کرد:

– مردم ساکن جمھوری‌ها و بعضی از ایالت‌ھا ملل (Nations) نام گرفتند.

– آن‌ھایی که دارای یک منطقه‌ی خودمختار بودند و یا در شھرستان‌ھا (Counties) زندگی می‌کردند ملیت (Nationalities) نام گرفتند.

– مردمی که دارای سرزمین مشخص نبودند و در بین مردم شوروی زندگی می‌کردند گروه‌ھای ملی (NationalGroup) نامیدہ شدند. (مراجعه شود به Kryukov 1996, P: 358).

نبودن مرزھای مشخص ملی در ایالات آسیایی امپراتوری روسیه، فرصت مناسبی را برای بلشویک‌ھا فراھم نمود تا به میل خود ساختاری ایجاد نمایند تا از طریق آن بتوانند ایالات آسیایی را به مسیر اصلی سیاست و منافع کلی حزب کمونیست شوروی رھنمون شوند. دسته بندی استالین که در بردارنده‌ی تصویری تحقیر آمیز نسبت به ھمه‌ی ملت‌ھای شوروی بجز ملت روس بود، ھیچگونه زمینه‌ی مناسبی را برای اجرای درست سیاست حق تعیین سرنوشت بر مبنای برابری ملیتی بین ملت‌ھای شوروی به جای نگذاشت. این در واقع رھبریت حزب کمونیست بود که برای ھمه‌ی مردم در ھر زمینه‌ای و طبق منافع حزبی و ملی روسیه تصمیم می‌گرفت.

گرچه بسیاری از گروه‌ھای قومی صاحب جمھوری شدند، اما در عمل دارای ھیچگونه استقلال ملی‌ای در مقابل حکومت مقتدر مرکزی نبودند. رھبران جمھوری‌ھا در واقع عاملان محلی پیشبرد سیاست‌های حزب کمونیست در جهت حکمرانیِ آسان‌تر در ایالت‌ھا و جمھوری‌ھا بودند، تا پذیرش حقوق ملت‌ھا بر اساس تأمین منافع ملی آن‌ھا.

رھبران شوروی بعد از جنگ جھانی دوم ملی‌گرایی را از لحاظ تاریخی منسوخ، و از لحاظ عقلی نپذیرفتنی قلمداد می‌کردند؛ و ادعا می‌نمودند: طی حاکمیت حزب کمونیست در شوروی، پروسه‌ی ملی‌گرایی تکمیل شدہ و وجه متمایز کنندہ فرھنگی را از دست دادہ است. اما سیاست ‌پروستوریکا و گلانسوس گرباچف، ناکامی نظام شوروی را در زمینه‌ی ملی به نمایش گذاشت: تجربه نشان داد که جنبش‌های ملی را نمی‌توان به سادگی و طی یک دورہ‌ی هفتاد ساله در شکل‌ھایی از ھمبستگی پرولتاریایی و ماوراء ملی حل نمود. ھدف گرباچف برای ایجاد فضای باز سیاسی و بازسازی اقتصادی، بدون برخورداری از یک برنامه‌ی ملی – اجتماعی مترقی به شکست انجامید. سیاست حزب کمونیست شوروی که در عملکرد متفاوت اقتصادی و سیاست تبعیض آمیز فرھنگی، زیانباری خود را نشان داده بود، نه تنھا باعث ضعف ھویت ملی و محلی جمھوری‌ھای غیر روسی نشد، بلکه باعث احیاء و تشدید آن‌ھا شد و نشان داد که دیگر نمی‌توان ملت‌ھای مختلف را در شکلی کذایی از ھمبستگی و ماوراء ملی با ھم متحد و سازگار نگاہ داشت.

ادامه دارد

Related Post