تمام جوانی من در زندان های شاه گذشته است . با اینهمه ، درمن نه حس نفرتی نسبت به او هست و نه حس انتقام جوئی نسبت به سلطنت. نمی خواهم سلطنت شاه را با جهنمی که «امام راحل » بوجود آورده است مقایسه کنم .زیرا قابل مقایسه نیستند.دربرابر رژیم حاکم ، گذشته رنگ باخته است . شاید در شعار « رضا شاه ، روحت شاد» ، بطور ضمنی حس تحقیر حکومت اسلامی تهفته است. ولی قراموش نباید کرد که پایه های حکومت این طاعون سیاهی که کشور ما را به نابودی و تباهی کشانده است ، در همان دوره ریخته شد. جای هر مخالف و اندیشمند رژيم زندان بود و مرگ. دهان فرخی یزدی را با سوزن دوختند و ارانی را با آمپول هوا در زندان کشتند . تنها مذهب و مسجد آزاد بود و از یاری سلطنت بهره مند. آخوند و مسجد را نه سم آزادی ، بلکه پادزهری دربرابر چپ و لیبرال میدانستند و دیگران باید روانه زندان می شدند. حتی به افرادپریشان روان ولی شریفی که گمانه چپ میزدند ، رحمی نکردند و سال ها آنان را در زندان ها دور از خانه و خانواده خود نگه داشتند. اگر نسیم کوچکی از آزادی وجود داشت ، شاید کشور ما امروز سرنوشت دیگری را تجربه میکرد. سبعیت و فساد و غارتگری حکومتگران اسلامی در تاریخ ایران بی سابقه است. برای ما که زندگی مان در تلاش و رویای بهروزی کشورمان سپری شده است ، امروز به تلخی این صفحه تاریک تاریخ میهنمان را ورق میزنیم .ولی پایه های حکومت اسلامی در حال لرزیدن است و باور دارم که چندان دور نیست آن روزی که « به آفتاب سلامی دوباره ی خواهیم داد».
علیشاه یکی از هم بندی های ما در سال ۱۳۵۶-۱۳۵۵ در زندان اوین بود. پسری بود با قدی حدود صد و شصت سانتیمتر ، با نقص کمری که هنگام راه رفتن ، بدلیل کوتاهی یکی از پاها ، شبیه یک اردک پاشکسته لنگ می زد. وقت هواخوری اگر هوا آفتابی و گرمای دل چسبی داشت ، بالباس آبی رنگ و رو رفته زندانی روی حیاط سیمانی بند چهار ، مثل نقاشی « مایای برهنه گویا » دراز می کشید و دست راست خود را زیر چانه می گذاشت ، گوئی منتظر نقاشی است که تصویر ماندگار آن لحظه بی زمان را برای نسل های آینده انتقال دهد. همیشه ساکت وبی حرف بود. گاهی به دیوار اطاق زندان زل می زد و آهسته زیر لب گفتگوی معروف هملت شکسپیر را به انگلیسی تکرار می کرد: to be or not to be! ! هنوز کسی در بند ماملاقاتی نداشت . برای کسانی که سیگاری بودند ، دوتا نخ سیگار در روز داده می شد. علیشاه ولی غذایش سیگار بود و مثل بیماری که توان بلعیدن نداشت ، با هر پک سیگار ، تفی هم توی نعلبکی ای که جلوش بود می انداخت. زاویه کوچکی از پنجره اطاق را می توانستیم بازکنیم و برای من فضای اطاق قابل تنفس نبود . فرستادن او به حمام ، برای هم اطاقی های ما معضل شده بود. تقریبا اورا به زور به حمام می فرستادیم و باید فیلم بازی می کردیم و یکی نقش شمر و دیگری نقش واسطه را بازی می کرد و می کفت علیشاه قول میدهد که به حمام برود! وقتی زیر دوش حمام می قرار می گرفت ، باز باید اورا به زور بیرون می کشیدیم. اگر کسی به صورت او نگاه میکرد ، حتما یک سیلی میخورد ، و لی به خاطر معلول بودنش ، عکس العملی نشان داده نمی شد. گاهی پای تلویزیون می نشست و اگر در خبر ها تصویری از رهبران شوروی میدید ، تبسمی بر لب هایش می دوید و با مشاهده عکسی از نیکسون و جرالد فورد ،قیافه اش حالت عصبی پیدا می کرد. پاره ای از ماها که هرگز در عمرمان سیگاری نکشیده بودیم ، ناگزیر بودیم که تظاهر به سیگاری بودن بکنیم که جیره چند نخ اضافی به سیگاری های رسمی اضافه شود و علیشاه سهم شیر از این سیگار ها را میبرد. ولی علیشاه فقط معلول فیزیکی نبود. ما خلق الله اش هم در جای درستی نبود و پارسنگ می برد. اورا به جرم اقدام علیه امنیت کشور به سه سال زندان محکوم کرده بودند و لی حالا مثل همه ماها به « ملی کشی » بعد از اتمام دوره محکومیت خود مشغول بود. دلیل دستگیری او ، نشان دهنده دکاوت ماموران همیشه هشیار ساواک در « پاسداری از امنیت » کشور بود. در واقع اورا در حین « ارتکاب جرم» گرفته بودند و برای دادگاه نظامی که حکم آنرا قبل از دادگاه ، ساواک تعیین می کرد ، هیچ شک و شبهه ای باقی نمانده بود که چنین آدم « خطرناکی » را درست سربزنگاه به تله انداخته اند و قابل انکار نیست. شواهد بیرونی جرم ، یعنی نامه دعوت از برژنف نیز ضمیمه پرونده بود. نمیدانم سر این بدبخت چه بلائی آورده بودند ، زیرا اگر اسمش را می پرسیدند ، جواب نمیداد و می گفت بروید از اداره آگاهی بپرسید. ماجرای دستگیری او و امثال او بیشتر شبیه کمدی بود ولی ساواک یک تراژدی انسانی از چنین آدم هائی می ساخت که سال ها از عمر خود را باید در هلفدونی های آریا مهری می گذراندند. البته عدل اسلامی را نمی توان با دادگاه های نظامی اعلیحضرت فقید مقایسه کرد ، زیرا اسلام بخش کمدی را ازهمان ابتدا حذف کرده و با تراژدی همه چیز را شروع می کند.
پدر علیشاه در محله رباط کریم تهران یک دکان کوچک خیاطی با یک چرخ قدیمی داشت که اهالی محل برای تعمیر و رفوی لباس مندرس خود به او مراجعه می کردند و علیشاه همچنان در خانه پدری زندگی میکرد. آنچه که پای اورا به زندان اوین و پی آمد های آن کشاند ، انتشار خبری در روزنامه ها بود که که رهبر شوروی لئونید برژنف به زودی از ایران دیدن خواهد کرد. علیشاه فرصت را از دست نمی دهد و نامه ای را به برژنف می نویسد که در آن از او دعوت می کند که اگر به ایران آمد ، در طول اقامت خود در تهران در خانه پدری او در محله رباط کریم مهمان او باشد. تمام آدرس خانه و خط اتوبو س هائی راکه به رباط کریم وصل می شدند ، دقیقا زیر نامه قید می کندو راهنمائی های لازم را انجام می دهد که رهبر شوروی احتمالا در کوچه پس کوچه های محله نا آشنای رباط کریم گم و گور نشود- احتملا ساواک نتوانسته بود او را از این بابت که برژنف به چه زبانی باید آدرس خانه علیشاه را از اهالی یا بقال محل بپرسید ، « تخلیه اطلاعاتی » بکند- علی شاه نامه را برداشته و لنگ لنگان خود را به سفارت شوروی در خیابان استالین تهران می رساند و میخواهد دعوت نامه رارسما با دست خود به کارمندان سفارت تحویل دهد که مستقیما به دست برژنف برسد ، زیرا نگران بود که در ارسال پستی نامه ممکن است که یک سلسله اشکالاتی پیش بیاید و رهبر شوروی آنرا به موقع دریافت نکند. ولی ماموران سفارت با توجه به وضعیت غیر متعارف علیشاه، از قبول نامه عذرخواهی می کنند و او نامه را دومرتبه به جیب گذاشته و میخواهد که به خانه برگردد.
جلو سفارت شوروی در آن زمان یک دکه به ظاهر پپسی و کوکاکولا فروشی بود که با دوربین هائی رفت و آمد آدم ها به سفارت را تحت نظر داشت و علیشاه هنگام خروج از در سفارت توسط ماموران ساواک چهار میخ دستگیر می شود و خوشبختانه « توطئه سرنگونی »سلطنت خنثی می گردد. بعد از « پذیرائی » لازم از او در اوین ، علیشاه در دادگاه نظامی به سه سال زندان محکوم می شود. در جهارمین سال زندان اش بود که من اورا دیدم . انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در پیش بود . فضای شکست در جنگ ویتنام بر افکار عمومی سنگینی می کرد. جیمی کارتر با شعارهای حقوق بشر به میدان آمده بود و از رقیب خود جرالد فورد با اکثریت نسبی انتخابات را برد. انتخاب کارتر بلا فاصله در زندان ها نیز انعکاس پیدا کرد. به نمایندگان صلیب سرخ و حقوق دانان بی المللی اجازه دادند که از زندان ها دیدن کرده و با زندانیان گفتگو کنند. در این رابطه بود که یکروز
همه ما ها را در سالنی جمع کرده و یکی از مقامات ساواک برایمان شروع به سخنرانی کرد: «میخواهیم که به آغوش وطن برگردید و برایتان تسهیلات آموزشی در زندان فراهم کنیم و … ،» من و علیشاه ردیف جلو نشسته بودیم. دست برقضا ، مقام ساواکی که ماها را بنام نمی شناخت ، از علیشاه پرسید که اسمت چیست؟ علیشاه بدلیل حساسیت نسبت به کلمه« شاه» در اسم خود ، گفت که برو اداره آگاهی ، اسم مرا از آنها بپرس ! مقام ساواکی که ازاین پاسخ یکه خورده بود ، کمی پا ها را اینور و آنور کرد و دومرتبه سوال کرد که آیا به قانون اساسی سلطنت مشروطه اعتقاد داری؟ پاسخ کوتاه علیشاه این بود که نه! مقام ساواکی که حیرتش چند برابر شده بود در آخرین سوال خود از علیشاه پرسید که آیا تعهد می دهی که در بیرون فعالیتی نکنی؟ علیشاه که کاملا بر افروخته و قرمز شده بود ، باز همان نه را تکرار کرد. مقام ساواکی گفت که این آقا را به داخل بند برکردانید . بعد برگشت به بطرف همه ما که : چه کس دیگری سلطنت مشروطه را قبول ندارد؟ علیشاه را هنوز به داخل بند برنگردانده بودند و داشت ما را نگاه میکرد. زنده یاد محسن مدیر شانه چی که توسط جمهوری اسلامی اعدام گردید نزدیک من نشسته بود که بهم نگاهی کردیم و دستهای خود را بالا بردیم و وقتی به پشت سر خود نگاه مردیم همه سالن دستهای خود را بالا برده بود. در نتیجه همه مارا به داخل بند های خود برگرداندند. نمیدانم چرا علیشاه به من اعتماد داشت. به ندرت حرفی میزد و بنابر این نمی توانستم بدانم در ذهن او چه می گذرد.روزی که من و او تنها در اطاق بودیم ، آهسته با صدائی بغض آلود از من پرسید: آقا ، آقا ، ماکیمیرویمخانه؟
در خارج از زندان ، فضای سیاسی دیگری برجامعه حاکم بود . آعلیحضرت آریا مهر ، در ۱۱ اسفند ۱۳۵۳ ، تاسیس حزب « رستاخیز» را اعلام کرده بود که همه ایرانیان باید عضو آن می شدند و اگر کسی حاضر به عضویت در آن نبود باید پاسپورت می گرفت و ایران را ترک می کرد. درواقع «حزب رستاخیز » ، پیش نویس و الگوی اولیه ای بود برای « حزب فقط حزب الله» در حکومت خمینی . در آن زمان ما عکس مردی را در روزنامه ها دیدیم که حاضر نشده بود عضو حزب رستاخیز شده و تقاضای پاسپورت کرده بود که به شوروی مهاجرت کند. ولی بلافاصله سر از زندان قصر درآورد. حاجی زاده اهل تبریز بود و در خیابان شهناز که بخش مدرن و عرفی شهر به حساب می آمد ، کمی بالاتر از نقطه مقابل سینما کریستال ، یک آتلیه نقاشی بنام « ر آل » داشت . همیشه لباس شیک می پوشید و یک عینک دودی به چشم می زد. حاجی زاده در عین حال معلم نقاشی در چند دبیرستان تبریز ، از جمله دبیرستان تقی زاده در « راسته کوچه » بود. حاجی زاده بطور ادواری قاطی می کرد و وسط حیاط زندان ناگهان شلوار خود را پائین می کشید و اسفال العضای خود را به نمایش می گذاشت . تابستان که زندانیان در حیاط می خوابیدند ، بلند بلند گوز می داد می گفت که اینها دوهزار سال است که خوابیده اند و باید بیدار شوند. حاجی زاده را نیز بعد از تمام شدن زندان خود به زندان اوین منتقل کرده بودند که حالا در بند جهار با ما در زندان بود. وقتی به او گفتم که در دبیرستان تقی زاده در سال اول مدرسه معلم ما بوده ، قاه قاه بلندی سر داد و گفت موهای سرت مثل موهای ماتحت من سفید شده ، و حالا نخند و کی بخند! حاجی زاده وقتی حالش کمی « عادی » می شد ، به زندانیان دیگر درس نقاشی و پرسپکتیو می داد. با توجه به اینکه در آن هنگام ما اجازه کاغذ و قلم نداشتیم ، پشت پیراهن آبی رنگ زندان ، بوم نقاشی بود و خرده ریزهای صابون حمام هم نقش قلم را داشت. او گاهی بادی در غبغب انداخته و می گفت اگر روشنفکران ایران قبول کنند ، من حاضرم آنها را رهبری کنم! حاجی زاده گاه به گاه با خودش حرف میزد و اگر می پرسیدیم حاجی زاده با کی داشتی صحبت می کردی ، می گفت : هیچ ، با مکس داشتم صحبت می کردم یا با پادشاه مورچه ها مشغول مذاکره بودم.
یک روز بچه ها از خمیر نان فلوت درست کرده بودند و حاجی زاده سرحال بود و شروع کرد به لزگی رقصیدن . ده دقیقه طول نکشید که نگهبانان ریختند به داخل بند و همه را به صف کردند و حاجی زاده و چند نفر دیگر چند تا کشیده خوردند. من ته صف قرار داشتم و استوار مومنی بر گشت و بطرف من و گفت : پیرمرد تو چرا خودت را قاطی اینها کرده ای! حاجی زاده را به مدت یک هفته فرستادند به سلول انفرادی! وقتی برگشت ، دم اطاق ما ایستاد و گفت : هدایت ، تو و ابراهیم انزابی مرا لو داده اید! وقتی گفتیم حاجی زاده ما چنین کاری نکرده ایم ، گفت که لازم نیست شما بروید و لو بدهید! آنها مغز شما را از دور خوانده اند!
ما بطور متوسط در هر اطاقی یک خبرچین و یک آدم پریشان احوالی داشتیم که علائم نبوغ ماموران ساواک شاهنشاهی بودند. در یک جامعه آزاد ، آنها را مداوا می کردند ، نه اینکه مورد تحقیر و شکنجه و زندان قرار دهند. از جمله آنها استوار بازنشسته ترکی بنام طاهری بود که به اتهام کودتا و توطئه علیه امنیت کشور دستگیر شده بود. مردی بود بالای پنجاه سال و با کله ای کاملا طاس . گویا با دانشجوئی برای یاد گرفتن زبان فرانسه به کوه می رفتند و هنوز جلد اول کتاب درسی « موزه » را به نصف هم نرسانده بودند که طاهری دستگیر می شود. او در زندان نیز هنوز در همان چند درس اول در جامی زد. طاهری یک بیانیه جهارده ماده ای هم بعنوان برنامه سیاسی تنظیم کرده بود که من همه چهارده ماده « مانیفست »او را بیاد ندارم، ولی چند بند اول آن چنین شروع می شد: یک : مخالفت با استالین! دوم : مخالفت با سازمان ملل! سوم ضدیت با آبگوشت ! چهارم عدس!. رئیس دادگاه نظامی که برای این «کودتاچی» روان پریش ، چیزی برای محکوم کردن نداشت با خنده به او گفته بود که فلان فلان شده ، آبگوشت غذای ملی ایرانی هاست و تو را بعنوان مخالفت با غذای ملی ایران به سه سال زندان محکوم می کنیم. وقتی از آقای طاهری پرسیدیم چرا استالین در بند اول مانیفست تو آمده ، می گفت استالین از پشت رادیو مسکو به من فحش داده است ! آبگوشت هم که نفخ می آورد ، بهمین دلیل من با آن مخالفم. عدس هم وضع مشابهی داشت. ولی بیچاره همیشه خواب عذا میدید !. رویای او شبیه مردم فقیر در فیلم های چارلی چاپلین بود .به جشن ۲۸ مرداد در زندان که از طرف پلیس برگزار می شد ، خیلی علاقه داشت و وقت رفتن به این جشن با چهرا ای خجالت زده وشرمگین می گفت که شیرینی های خوبی میدهند!
هدایت سلطاد زاده
اينجا با حاجىزاده آرتيست و فرقه دموکراتى که دکتور فرزانه خاطره اورا ذکر کرده تشابه اسمى موجود است.
حاجىزاده مذکور در نوشته بالا نقاش بوده در تبريز آتليه نقاشى داشت و با نويسنده هم بند بوده است.
مصدر : تريبون