رزاق نیسی برای من تداعی کننده لشکرآباد سال های دهه چهل شمسی است. خانواده های همسایه: “زویر نیسی”، “شوعی باوی” و”حاج قنید” با ده ها فرزند ریز و درشت. نیز ملا حنش، روضه خوان مسجد جامع لشکرآباد در مسجدی که پدر رزاق همیشه در آنجا نماز می خواند. ملایی که اعتقاد داشت قد حوریان بهشتی از فلکه لشکرآباد اهواز است تا ملاثانی، یعنی سی واندی کیلومتر. نیز یاد آور ناصر چرخ ساز و دخترش شاهین که از کشیدن چاقو در برخی از دعواهای محله، ابایی نداشت. اهواز دهه چهل، یاد آور سینما آریا در خیابان پهلوی بود که فیلم های فارسی و گاهی هم فیلم های عربی و مصری نمایش می داد. اهوازی که فقط یک پل داشت و این پل را گاهی “جلیل الحویزی”، بزن بهادر لشکرآبادی می بست تا قدرت خودرا به رخ ماموران پلیس بکشد. البته او در نهایت توسط ماموران ساواک به طرز فجیعی کشته شد. آنان، جلیل و موتور سیکلت اش را در جاده حمیدیه به آتش کشیدند. در آن هنگام به لشکرآباد می گفتند تگزاس اهواز.
اما لشکرآباد چهره دیگری هم داشت، سیمایی سیاسی و پیکار جو. همان نقشی که اکنون کوی علوی (حی الثوره) به عهده دارد که البته این محله در آن هنگام وجود خارجی نداشت. پس از سرکوب نخستین طلایه داران جنبش ملی خلق عرب در اوایل دهه چهل شمسی در عبادان و محمره، لشکرآباد پرچم مبارزه برای احیای هویت ملی را به دوش گرفت و به کانون پرخون این جنبش تبدیل شد و شهیدانی تقدیم کرد. سید فهد موسوی ویاران اش از این زمره اند. ساواک در همان اوایل دهه پنجاه، رحمه نیسی، دایی رزاق را دستگیر کرد و زیر شکنجه کشت. جرم اش این بود که یک بار در دکان قصابی اش به شاه و خانواده اش بد وبیراه گفته و از هویت ملی اش دفاع کرده بود. او نمونه ای از صدها عرب قربانی سیاست های آریانیستی رژیم پیشین بود.
نام کامل اش در شناسنامه “عبدالرزاق حسن نژاد نیسی” است فرزند “زویر ملا حمد نیسی”. از خانواده ای که تبارش به قبیله مشهور “مدحج” می رسد. زاده محله لشکرآباد اهواز که پس از انقلاب به “حی النهضه” تبدیل شد. جز “نژاد” که واژه تحمیلی اداره ثبت احوال شاهنشاهی است، بقیه نام و نام پدر و جد و فامیل اش همگی عربی است. نام پالتاکی اش در خارج، “عبدو” برگرفته از “عبدالرزاق” است. او در میان دوستان عرب اش به “ابو عبدالسلام” معروف است. چون نام فرزند بزرگش “عبدالسلام” است که در واقع فرزند خلفی برای پدر بود، هم در دوره مهاجرت و هم هنگام بیماری.
وقتی در سال 45 ش برای تحصیل در رشته ریاضی از خفاجیه (سوسنگرد) به اهواز آمدم، رزاق شش هفت سال داشت. دبیرستان های خفاجیه، فقط رشته ادبی داشت. سه سال یعنی تا پایان دبیرستان در منزل “زایر زویر نیسی” که بعدها “حاج زویر نیسی” شد، زندگی کردم. خانواده ای هویت طلب ونیکوکار در لشکرآباد ووابسته به لایه های پایینی طبقه متوسط شهر اهواز.
او را که نوجوانی پانزده شانزده ساله بود، گاه در تظاهراتی که در پاییز 57 در لشکرآباد راه می انداختیم می دیدم. خانواده زویر نیسی در دوازده بهمن 57 ش، از لشکرآباد به کیان آباد نقل مکان کردند. رزاق در آن هنگام در دبیرستان دکتر حسابی اهواز رشته تجربی می خواند. وقتی در ماه های اول انقلاب، رقیه دانشگری و هیبت الله معینی از سازمان چریک های فدایی خلق به اهواز آمدند و در دانشگاه دولتی اهواز سخنرانی کردند، او و یکی دو تن دیگر از جوانان عرب، چفیه های عربی به آنان هدیه کردند. لابد خانم دانشگری این را به خاطر دارد. رزاق و دیگر جوانان عربی که به این سازمان و دیگر سازمان های چپ پیوستند در واقع شیفته شعارها و برنامه های این سازمان ها برای حل مساله ملیت ها بودند. برخی از این جوانان تا پای دار هم رفتند.
در 58 و 59 ش، یک پای رزاق در سازمان “پیشگام” دانشگاه دولتی اهواز بود و پای دیگرش در سازمان ترقی خواهان عرب (تقدمیو الشعب العربی الاهوازی). او در توزیع نشریه این گروه یعنی”الکفاح”، سر از پا نمی شناخت. در انقلاب فرهنگی اردیبهشت59 ش، او و دیگر فعالان عرب اهوازی تا زمانی که نیروهای گوش به فرمان احمد جنتی دست به اسلحه نبرده بودند، همچون سدی استوار در برابر پیشروی یورشگران ضد آزادی بودند. رزاق از این واقعه خونین – که چند کشته داد – قسر در رفت. حتی پس از سرکوب های سال شصت، سرخورده نشد و به ارتباط های مخفی خود ادامه داد. در اوایل این دهه، همراه با شماری از جوانان عرب، سازمان خلق عرب (منظمة الشعب العربی) را تشکیل دادند. همین گروه بود که تظاهرات مردم عرب در اردیبهشت 64 ش را سازمان داد که در واکنش به توهین روزنامه اطلاعات به این مردم بود. با عذرخواهی سید علی خامنه ای رییس جمهور آن هنگام ایران از عرب ها در نماز جمعه تهران، تظاهرات و اعتراضات مردم فروکش کرد. در واقع رزاق وگروهش، رژیم، آیت الله خمینی و رییس جمهورش را وادار کردند تا در برابر ملت عرب اهواز کرنش کنند، لذا پس از دستگیری های گسترده فعالان عرب به بندرعباس رفت و برای مدتی از اهواز دور شد.
پس از مدتی دوباره به زادگاه اش بازگشت اما همواره زیر چشم ماموران بود و نمی توانست در هیچ اداره و شرکت دولتی کار کند. او با زن و سه بچه با مشکلات معیشتی فراوانی روبه روگردید. لذا دست به هر کاری زد تا زندگی مشقت بار خودرا بگرداند. از باقلا فروشی گرفته تا مسافر کشی. در اینجا خانواده همسرش به یاری اش شتافتند. چند سالی هم در شرکت واحد اهواز کار کرد اما زیر فشارهای اقتصادی و امنیتی مجبور به خروج از کشور گردید. سال 76 ش بود. در هلند بار دیگر با سازمان فداییان خلق اکثریت به همکاری پرداخت و عضو کمیته خلق های این سازمان شد. نیز مدتی عضو کمیته مرکزی حزب تضامن دموکراتیک اهواز شد. اما در سال های اخیر بیشتر حالتی مستقل داشت.
او نکته سنج و خوش سخن بود و فارسی را – گرچه زبان مادری اش نبود – به خوبی صحبت می کرد. رزاق در جلسه های پالتاک فارسی، شمشیر بران خلق ستمدیده عرب علیه نژاد پرستان بود. وقتی او می آمد همه می دانستند که “عبدو” هر بحثی را سرانجام به مساله ملی و به دفاع از حقوق مردم عرب اهواز می کشاند.
خانه روانشاد رزاق نیسی در “دلفت” به روی همگان باز بود. کافی بود به او زنگ بزنی وطلب یاری نمایی. برای کمک به پناهندگان عرب و غیر عرب از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید. آن قدر که برای یاری به دیگران سر از پا نمی شناخت، نسبت به وضع جسمی خود و وضع خانواده اش اهتمام چندانی نشان نمی داد. رزاق از مشکلی درونی رنج می برد که یارای گفتن اش را نداشت و فکر می کنم اسرار این مشکل را با خود به زیر خاک برد. تنها سرطان بود که توانست این مرد فعال و پرتحرک اوایل انقلاب و سال های شصت را از پای بیاندازد.
در مراسم خاکسپاری روانشاد رزاق نیسی که روز چهارشنبه بیست و هشتم می 2014 در روتردام هلند برگزار شد، ده ها تن از دوستان و همرزمان عرب و نیز چند تن از فعالان سازمان اکثریت حضور داشتند. یادش همیشه و همواره باماست.