این مقاله نشان می دهد که سیاستمداران حاکم و ایدئولوگ های محافظه کار آن، چگونه مغالطات خود را صورت بندی می کنند. آنها تمهیدات زیرکانه ای برای حفظ و حمایت از وضعیت موجود دارند. برای توضیح آنها بد نیست چند مثال بزنم.
اولی حق رای زنان است که تا قبل از اوایل قرن بیستم، در اکثرهای کشورهای مثلا پیشرفته آن زمان هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. برای اغلب ما، اینکه زنان هم مانند مردان حق رای دارند، امری بدیهی و پیش پا افتاده به نظر می اید و به زحمت می توانیم تصور کنیم کسی خلاف آن استدلال کند و حرفش مسخره و عقب مانده جلوه نکند. اما واقعیت این است که در آنزمان، یعنی وقتی هنوز زنان حق رای نداشتند، مخالفین حق رای زنان، استدلال قابل توجهی داشتند که الزاما یا ظاهرا به تفکر پدرسالارانه و زن ستیزانه ربطی نداشت: استدلال عمده آنها این بود اگر ما به زنان حق رای بدهیم، در این صورت، زنان غالبا از شوهران خود تبعیت کرده و همان رایی را خواهند داد که او داده است. پس با این کار، تنها رای مردان متاهل را دوبرابر کرده ایم و این تبعیضی است علیه مردان مجرد و جوان. یک فرد محافظه کار می توانست براحتی استدلال کند که برای مثال من مخالفتی علیه زنان ندارم، اما با توجه به شرایط کنونی و عدم استقلال اقتصادی و بلوغ سیاسی زنان، اعطای حق رای به آنها صرفا به معنای دوبرابر کردن رای شوهرانشان خواهد بود. این مشخصا قابل قبول نیست که چون شما ازدواج کرده اید، پس دوتا رای داشته باشید.
ما دربرابر این استدلال چه پاسخی می توانیم داشته باشیم؟ این نوع عبارت پردازی ها، ظاهرا هیچ تخاصم و ستیزی با خود زنان ندارد، بلکه صرفا با توجه به شرایط کنونی یا همان وضعیت موجود، یک استدلال ظاهرا موجه علیه حق رای زنان مطرح کرده است.
حق رای به کارگران را در نظر بگیرید. در قرن نوزدهم کارگران نیز حق رای نداشتند. به عبارت دیگر تنها کسانی می توانستند رای بدهند که برای املاک خود مالیات می پرداختند. استدلال آنها هم در ظاهر ستیز و عنادی با کارگران نداشت، بلکه عباراتی مانند این را بیان می کردند: درست همانطور که شما اگر حق عضویت در یک حزب یا سازمان را پرداخت نکنید، پس حق رای هم در کنگره یا جلسات آن سازمان نخواهید داشت، پس کارگرانی که مالیات نمی دهند هم حق رای نخواهند داشت. در ثانی، در آنزمان، شناسنامه و هویت افراد با همان مالکیت و پرداخت مالیات مسلم می شد و از روی پرداخت مالیات می توانستند مقام شهروندی فرد را تشخیص دهند.
مثال دیگر را درباره سلطنت و توجیه آن می زنم. یک نفر همین الان می تواند استدلال کند که در زمان گذشته (و نه اکنون)، سلطنت معقول ترین روش برای حکومت داری بود زیرا در آن دوران، مردم عامی رعیت بودند و انتخابات و سیستم انتخاباتی وجود نداشت. پس مردم باید تمهیدی می چیدند که درباریان یا نظامیان و دیگر افراد صاحب قدرت، بعد از مرگ حاکم، بر سر حاکمیت به جنگ و جدال برنخیزند. معقول ترین تمهید این است که حاکمیت موروثی باشد و به نخست زاده برسد، و این اصل آنچنان حاکم و مسجل باشد که هر بار بعد از مرگ پادشاه، جامعه درگیر جنگ بر سر کسب قدرت نشود. به عبارت دیگر، انتقال موروثی قدرت معقول ترین راه حل موجود بود. یک مثال امپراطوری جوان اسلام بود که نشان داد سیستم خلیفه ای با بیعت سران قبایل کار نمی کند و بلافاصله بعد از عمر و عثمان باعث جنگ داخلی و برادرکشی بین طرفداران علی و معاویه شد.
همین نوع استدلالات را در توجیه استعمار می آوردند. مردم بدوی مناطق مستعمره (البته نه همه جا)، توانایی پیشرفت مادی و شرایط مادی لازم برای ایجاد یک حکومت مستقل را نداشتند پس لازم بود که ابتدا مدیریت و حاکمیت در اختیار مستعمرین باشد و پیشرفت های فنی اولیه، حدی از تقسیم کار و پیشرفت شیوه تولید تحت حاکمیت ایشان صورت بگیرد.
این استدلالها حتی اگر شما را قانع نکند، باید اعتراف کنید که قابل توجه هستند و ابطال آنها بدیهی نیست. تمام مغالطه آنها در اینجاست که آنچه هست را با آنچه هست توجیه می کنند و نه با آنچه باید باشد. واقعیت این است که همین الان، از همین دست مغالطات را برای شما می آورند و شما براحتی توجیه می شوید. زنان استقلال شخصیتی ندارند، پس حق رای ندارند، کارگران مالیات نمی دهند، پس حق رای ندارند. مردم قدرت انتخاب ندارند، پس حق رای و انتخاب حاکم را ندارند. مردم مستعمره، توانایی پیشرفت فنی ندارند، پس ابتکار عملی نباید دست آنها باشد. اگر در آنزمان، کسی پژوهش میدانی انجام می داد ممکن بود این گزاره ها را قبول کند: واقعا در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زنان استقلال شخصیتی و بلوغ سیاسی کافی نداشتند. این روند یک طرفه از فکت به یک گزاره هنجارین غلط است. در واقع ما همیشه باید آنچه هست را براساس آنچه باید تعیین کنیم. بدین ترتیب استدلال درست این است که زنان باید بلوغ سیاسی پیدا کنند، پس باید حق رای داشته باشند. وانگهی این حق طبیعی ایشان است و حق به نتایج وابسته نیست
به همین نحو، کارگران باید بتوانند مالکیت را بدست آورند و برای این امر، باید بتوانند به نمایندگان خود به قدرت برسانند و بنابراین باید حق رای داشته باشند. پادشاهی باید از بین رود، تا مردم دیگر رعیت و مطیع نباشند. خوب دقت کنید. در این استدلال های من، «آنچه هست» براساس «آنچه باید باشد»، مشخص می شود.
در مغالطات ایشان، عنصر«آنچه باید» غایب است. در دیدگاه محافظه کارانه (که فقط محافظه کاران سیاسی منظور نیست بلکه لیبرال ها و به اصطلاح چپ ها نیز در آن سهیم هستند)، تصمیم گیری از شرایط موجود و فکت ها استنتاج می شود. تصور می شود که این کار بسیار علمی و منطقی است، اما نیست. اگر ما «بایدها» را از ذهن خودمان پاک کنیم و در سیاست روزمره فرو برویم، براحتی فریب این توجیهات را می خوریم. گویا شرایط موجود است که ما را راهنمایی می کند که چه کار باید بکنیم، پس همیشه ما اسیر این شرایط هستیم و بدین ترتیب از آرمان ها و در واقع ازمنافع واقعی خود دور خواهیم شد. یک فعال سیاسی واقعی، شرایط موجود را با بایدهای خودش با آرمان های خودش می سنجد و تصمیم گیری می کند. اگر شما آرمان گرا نباشید در واقع به همان ابلهی انسانهایی خواهید بود که در زمان گذشته مخالف حقوق کارگران و زنان و مردم مستعمره بودند. برای مثال، در شرایط کنونی ایران، هر تصمیم و موضعی با این ضرورت تاریخی تعیین می شود که «جمهوری اسلامی باید برود.»
امروزه این دست مغالطات را تحت عنوان «politically correct»، «real politics» و غیره تکرار می کنند. بنای این مغالطات بر لاپوشانی این اصل است که انسانها باید شرایط موجود را با آرمان ها، منافع واقعی و بلندمدت و اصول و حقوق بنیادین خود تعیین کنند و نه مصلحت اندیشی کوته نظرانه. تنها چنین دیدگاهی انسان را از سیاست روزمره و مغالطاتش دور می کند و به تاریخ پیوند می زند. به این ترتیب، انسان به بخشی از تاریخ تبدیل می شود، یعنی به آنچه که باید بشود و نه آنچه که هست.
Amin Ghazaei