محرومیت اهواز(خوزستان) از زبان سایت های حکومتی

By A A جولای8,2010

گزارش پایین نمونه ایی است از شهر ها و محلات عرب اهوازی است، که در حین زندگی بر روی ثروت نفت و گاز، اما در همان وقت از فقیر ترین مردم  ساکن ایران هستند، بی شک مناطق و اقلیم های بلوچستان، کوردستان، و مناطق ترکی و ترکمنی بهتر از مناطق ما نیستند، اما سرکوب و سرقت   مردم و نفت انان نتیجه ایی غیر از این تصاویر نخواهد داشت.

گزارشی از یک محله محروم اهواز + عکس
تاريخ: ۲۹ فروردين ۱۳۸۹
ایسنا –  باور نمي‌كني اين جا كجاست، همين‌جاست، جايي، گوشه‌اي از همين اهواز، همين اهواز كه شب‌هاي شلوغ و روشن دارد و روزهاي داغ و پر ازدحام. همين اهواز كه بوي فست‌فود و فلافل و سمبوسه با هم قاتي مي‌شود و توي خيابان‌هايش موج مي‌خورد و آدم‌ها راه مي‌روند و زندگي جاري است، همين اهواز خودمان كه شهر زنده و پرشوري است. اين‌ منطقه را انگار مثل يك وصله ناجور چسبانده‌اند به اهواز، يك وصله كثيف و مطرود، چسبيده به اهواز پرآوازه.

كوي آل‌صافي، وصله مندرس و چروكيده‌اي كه جز ساكنانش پاي كمتر كسي به آن رسيده است. اصلا انگار هيچ‌كس از اين كوي و كوچه‌هايش خبر ندارد، خانه‌هاي روي هم تلنبار شده در دامنه تپه‌هاي حقير حاشيه اهواز با سقف‌هاي كاه‌گلي كه پناه آدم‌هايي است كه انگار هيچ‌كس از وجود آنها خبر ندارد، اهالي كوي آل‌صافي.

به گزارش خبرنگار ايسنا در خوزستان، كوي آل‌صافي، گوشه پرتي است كه انگار آدم‌هايش را از اهواز پرت كرده‌اند بيرون، گوشه‌اي كه در حاشيه كش آمده و آلونك‌هاي حقيرش رديف به رديف شده‌اند كوچه و گذر.

مي‌گويند اين كوي را يونيسف يكي از محرومترين و فقيرترين مناطق دنيا شناسايي كرده و سال‌ها پيش مهدكودكي براي كودكان اين نقطه از دنيا به پا كرده است، وقتي مي‌خواهيد برويد به كوي آل‌صافي از كنار اين مهد كودك كه هنوز فعال است مي‌گذريد، مهد كودك افق‌هاي نوراني.

توي هواي كوچه‌هاي كوي آل‌صافي بوي فاضلاب و تعفن و ترياك، سنگين و تنبل غلت مي‌خورد و مي‌چسبد به رخت و لباس رهگذران، بوي فاضلاب مي‌شود هواي نفس كشيدن، بوي فاضلاب نشسته روي ديوارهاي بلوكي و درهاي زنگ زده و پنجره‌هاي مسدود و بي‌آسمان كوچه‌ها.

گنداب در نوار باريكي از جوي‌هاي تنگ و كثيف از جلوي درِ خانه‌ها مي‌گذرد و كودكان از روي آنها مي‌پرند و به كوچه مي‌زنند. كودكان كوي آل‌صافي، كودكان متفاوتي هستند، نمي‌شود آنها را با هم‌سن و سال‌هايشان كه در متن اهواز به مدرسه مي‌روند و بازي مي‌كنند و بالا و پايين مي‌پرند، مقايسه كرد، هر چند كه اين‌ها هم روپوش مدرسه پوشيده‌اند و توي كوچه‌ها بازي مي‌كنند و از سر و كول همديگر بالا مي‌روند. فقر و نداري، روي موهاي ژوليده و سر و صورت آفتاب‌سوخته و دمپايي‌هاي چرك و رنگ ‌و رو رفته‌شان ماسيده و وقتي بازي مي‌كنند مي‌شود سرسختي را در خنده‌هايشان شنيد.

در گذر از كوچه‌هاي تنگ و باريك كوي آل‌صافي، مي‌شود از لاي درهاي نيمه باز سرك كشيد و زندگي را ديد كه در حياط‌هاي محقر به هر جان‌كندني كه شده به خانه‌ها جان مي‌دهد، بند رخت‌هاي كوتاه و رخت‌هاي چروك و رنگ و رو رفته كه در سايه كم‌رنگ ديوارها آويزان‌اند، پرده‌هاي كشيده با گُل‌هاي رنگ‌پريده و مات و پنجره‌هاي بسته با چارچوب‌هاي چرك گرفته، فقر از در و ديوار خانه‌ها مي‌ريزد.

توي هر كوچه به موازات رديف خانه‌ها و آلونك‌ها، جوي باريكي كشيده شده كه فاضلاب و پس‌آب‌هاي خانگي مستقيم از آشپرخانه‌ها و توالت‌ها و حمام‌ها به آنها مي‌ريزند، ممكن است در گذر از كنار خانه‌اي همزمان باشي با شستن بشقاب و ديگ و ماهيتابه يا چيز ديگري، به هر حال كف صابون و پودر لباس‌شويي با گنداب و مدفوع و ادرار يك‌جا از لوله‌هاي باريك به جوي‌هاي روباز جلوي خانه‌ها مي‌ريزد.

اهالي تا دهان باز مي‌كنند اول از هر چيز از فاضلاب و آب‌گرفتگي كوچه‌ها مي‌نالند و مي‌گويند با دست‌هاي خودشان جوي‌ها را تميز مي‌كنند تا راه باز شود و فاضلاب پيش برود.

خانه‌ها پلاك دارند و كنتور آب و برق و گاز و عجيب است كه با اين همه، وضع اين‌جا مانند جايي است كه در هيچ نقشه‌اي ثبت نشده و انگار وجود ندارد و هيچ‌كس مسؤولش نيست.

صنم‌بر، در جوار ديواري در آفتاب نشسته است و دست را سايبان پيشاني تيره كرده است، سياه سوخته و ساكت. دست مي‌كشد و خانه‌اش را نشان مي‌دهد، دري نيمه باز است رو به دالاني كه شيب دارد و از شيب دالان جوي باريكي شُر مي‌زند و به كوچه مي‌ريزد. جلو مي‌رود و در را باز مي‌كند، شيب دالان رو به بالا به حياط خفه و بسته‌اي مي‌رسد با سه اتاق، در گوشه‌اي هم كپري است در حكم آشپزخانه كه ظرف‌هاي دوده گرفته و چكش‌خورده‌اي روي هم ريخته‌اند. هيچ نشاني از زندگي در فضاي خانه صنم‌بر نيست، اجاقي خاموش كه انگار خيلي وقت است روشن نشده و ديوارهايي تاريك كه انگار با تكان دستي فرو مي‌ريزد.

سقف اتاق‌ها از تيرهاي چوبي و پوشال است كه سفره‌اي پلاستيكي روي آن كشيده‌اند و با ميخ بر گوشه‌هاي سقف كوبيده‌اند. در گوشه يكي از اتاق‌ها اجاق تك شعله‌اي افتاده و دور تا دور اجاق خاكستر و ته سيگار و سيم‌هاي مفتولي باريك است.

صنم‌بر دو قاب عكس چرك و خاك‌گرفته را از زير آت و آشغال‌هاي طاقچه‌اي پيدا مي‌كند و رو به دوربين عكاس مي‌گيرد، مي‌گوي
د يكي مادرش و يكي ديگر پسرش است. تعريف مي‌كند كه شوهرش بي‌كار است و ديسك كمر دارد، يكي از دخترهايش سرطان گرفت و مرد و پسر 16 ساله‌اش هم وقتي كه صنم‌بر بيمار بود و در بيمارستان بستري بود، توي خانه با انفجار گاز آتش گرفت و سوخت. جستجو مي‌كند ولي عكس دختر را در آن بيغوله پيدا نمي‌كند.

درِ اتاق ديگري با جيرجير باز مي‌شود و پسر صنم‌بر، خمار و بي‌حال با صدايي كه به زور در مي‌آيد مي‌گويد آقام دارد مي‌گويد از بدبختي‌هايمان هر چه مي‌بينيد، بنويسيد. صنم‌بر مي‌خندد و دست مي‌كشد و با لحن بيچاره‌اي مي‌گويد: اين هم پسرم است. پسر روي پاها بند نمي‌شود.

عاشور، سال‌خورده و بي‌خيال جلوي در خانه‌اش چهار زانو نشسته و سيگار دود مي‌كند و نوه‌ها دور و برش توي هم وول مي‌خورند. مي‌گويد از 40 سال پيش اين جاست؛ اول كه آمده‌اند، كپر ساخته‌اند و بعد اجازه داده‌اند كه خانه بسازند. مي‌گويد گاز و آب و برق و تلفن داريم و خيلي هم مجهزيم!

عاشور آن قديم‌ها، توي خرم كوشك، وسط شهر خانه داشته، حياط كوچكي بوده كه با برادرش شريك بوده‌اند، بعد كه عائله‌شان زياد مي‌شود و خانه كوچك‌تر، زار و زندگي را جمع مي‌كند و مي‌آيد اين‌جا كه حالا شده كوي آل‌صافي، آن وقت‌ها اين جا بيابان بود و تپه و هيچ چيز ديگر نبوده است.

فاطمه از لاي در باريكي سر مي‌كشد. بيرون و با خنده مي‌گويد: كوچه‌هامون خيلي خوبن كه ازشون عكس مي‌گيرين؟!

فاطمه از 20 سال پيش كه شوهر كرده و او را از ماهشهر آورده‌اند اهواز، در كوي آل‌صافي زندگي كرده تا حالا. مي‌گويد: خودمان بيل مي‌گيريم و با دست خودمان فاضلاب توالت‌ها را جمع مي‌كنيم. به جوي پاي ديوار خانه‌اش اشاره مي‌كند، دست مي‌كشد از بالاي جوي به پايين كوچه و مي‌گويد كه چكمه مي‌شود و مي‌رود توي جوي و فاضلاب را از بالا تا پايين جاور مي‌كند تا راه آب باز شود.

فاطمه غر مي‌زند كه بوي فاضلاب به بچه‌هايش مي‌خورد و بچه‌ها هميشه مريض‌اند و حال بد.

پا به پاي كوچه‌ها، بچه‌ها مي‌روند و هم ديگر را دنبال مي‌كنند و از روي هم مي‌پرند. يكي به زور پافشاري مي‌كند كه از جوي كوچه آنها هم عكس گرفته شود. مي‌گويد: بازي كه مي‌كنيم، توپمان مي‌افتد توي اين جو، گير مي‌كند لاي آشغال‌ها و به زور درش مي‌آوريم، تازه كثيف هم مي‌شود.

در هر خانه‌اي مردي بيكار يا جواني بي‌فردا روزگار سر مي‌كند، آينده در كوي آل‌صافي وجود ندارد، همه چيز همين امروز است، امروز بايد شكم بچه‌ها سير شود و بشود فرستادشان به مدرسه، تا فردا كه هر چه مي‌خواهد بشود. دختران جوان روي سكوهاي جلوي خانه‌ها وقت مي‌گذرانند و انگار خبر ندارند كه اين شهر خيابان‌هاي ديگري هم دارد و زندگي جور ديگري هم مي‌شود كه باشد.

در كوچه‌هاي كوي آل‌صافي رد پاي اعتياد و حرف‌هاي نگفتني، هر چند كم رنگ و زير غباري از پنهان كاري ، ولي هست و مي‌شود رد آن را گرفت و به جاهايي رسيد.

بوي عدسي در كوچه پيچيده‌ ولي رگه تلخي توي آن مي‌دود و نفس را مي‌آزارد. درِ حياطي نيمه‌باز است و در اتاقي كه رو به در است، مردي تكيده پاي منقلي نشسته و بوي زننده ترياك از بساط حقيرش در فضا پيچيده … آن قدر راحت در درگاهي اتاقِ رو به كوچه نشسته و ترياك مي‌كشد كه انگار مثلا دارد روزنامه‌ مي‌خواند!

بچه‌ها ما را از اين كوچه به آن كوچه و از اين خانه به آن خانه مي‌كشند و با اصرار مي‌خواهند گوشه به گوشه كوي آل‌صافي را به رخ لنز دوربين و اين خودكار و دفترچه كوچك و همه دنيا بكشند، انگار كه داد بزنند تا همه بفهمند.

اين بچه‌هاي هفت، هشت ساله خيلي بزرگتر از هفت، هشت ساله‌هاي كيان‌پارس و زيتون و امانيه اهواز هستند، از زندگي چيزي‌هاي بيشتري مي‌دانند و با همه اين حرف‌ها، باز هم خيلي بچه‌اند، توي بازي‌ها و حرف‌هايشان معلوم است.

ولي كه 24 ساله است سراشيبي كوچه‌شان را نشان مي‌دهد كه مي‌خورد به كوه و خانه‌هاي بي‌شكل و بي‌نظم و ترتيب را كه به بن‌بست مي‌رسند. مي‌گويد: وقتي رييس جمهور مي‌خواهد بيايد اهواز، همه شهر را مي‌شويند و آب‌پاشي مي‌كنند، خوب بيايند اين جا را هم ببينند، اين جا هم اهواز است.

آرزو بيشتر از 28 سالي كه دارد، نشان مي‌دهد. زود شالش را روي سرش مي‌كشد و پافشاري مي‌كند كه خانه‌اش را نشان بدهد، يك اتاق كوچك و سقف محقري كه هر آن ممكن است تيرهاي چوبي‌اش آوار شوند و ديوارهاي بي در و پيكري كه به آلونك همسايه تكيه داده‌اند. آرزو بعد از طلاق از شوهر معتادش، اين‌جا را كنار خانه پدر و مادر بيمارش ساخته و با دو فرزندش روزگار مي‌گذراند. جلوي در حياط دكه كوچكي دارد و سيگار مي‌فروشد. تمام خانه‌ او همين يك اتاق است كه كف آن موكتي انداخته كه تنها نصف اتاق را مي‌پوشاند.

آرزو درِ يخچال درب و داغانش را باز مي‌كند و توي يخچال را نشان مي‌دهد. توي يخچال هيچ چيز نيست، آنها واقعا هيچ چيز براي خوردن ندارند. مي‌گويد كه همسايه‌ها كمكش مي‌كنند و برايش از شام و نهارشان سهمي مي‌آورند.

شتاب‌زده كه اتاق را جمع و جور مي‌كند، آهسته به مادرش مي‌گويد كه ته سيگارهايش را از كف اتاق بردارد. مادر آرزو به سختي بيمار است و ديابت دارد، با رنگي زرد و حالي نزار از همه دنيا شكايت مي‌كند.

خانه پدر آرزو دست كمي از خانه او ندارد، دخمه تاريك و تنگي كه سقف كاهگل
ي‌اش معلوم نيست زير باد و باران‌هاي اهواز چه جور دوام مي‌آورد. پدر آرزو هم بيمار است، به ديوار تكيه داده و سيگار مي‌كشد و هيچ حرفي ندارد كه بگويد.

***

خيلي بيشتر از اين‌ها مي‌شود از كوي آل صافي گفت ولي باز هم كم مي‌آيد. كوچه‌هايي تنگ و طولاني و خفه، باور نمي‌كني اين‌جا اهواز است ولي كسي چه مي‌داند، شايد روزي گذرت به كوي آل صافي افتاد، به كوچه‌هايي كه راه به هيچ جا ندارند.


By A A

Related Post